دعوت عمومى قريش

پس از آنكه پيغمبر رسالت‏خويش را به افراد نزديك و خويشان خود اعلام كرد، آمد بالاى كوه صفا و با صداى رسا قبائل قريش را فراخواند. وقتى رجال قريش و سران مكه گرد آمدند فرمود: اى مردم! اگر بگويم دسته‏اى از دشمن در پائين كوه به سروقت‏شما مى‏آيد مرا راستگو مى‏دانيد؟ گفتند: آرى، تو در نزد ما سابقه بدى ندارى و تو را دروغگو نمى‏دانيم. فرمود: اى اولاد عبدالمطلب! اى فرزندان عبدمناف! اى بنى زهره و بنى تميم و بنى مخزوم و نبى اسد! خدا مرا مامور داشته است كه خويشان نزديكم را از نافرمانى او بيم دهم. من نه چيزى از منفعت دنيا مى‏خواهم و نه بهره‏اى از آخرت انتظار دارم جز اين كه از شما مى‏خواهم بگوئيد: لا اله الاالله! من شما را از عذابى دردناك بيم مى‏دهم.

ابولهب گفت:بدا به تو! آيا ما را براى اين گرد آوردى و فرا خواندى؟ دراين هنگام بود كه سوره ابولهب در نكوهش اين مرد بى‏ادب نازل شد.(تاريخ طبرى - جلد 1 ص 117)

عكس العمل قريش نسبت به دعوت پيغمبر

در آغاز كا ركه پيغمبر دعوت خود را آشكار ساخت، قريش چندان عكس العملى نشان نداد. ولى رفته رفته پيغمبر، خدايان آنها را به باد تمسخر گرفت و آياتى ار قرآن مجيد در نكوهش آنها تلاوت كرد. قريش سخت پاى‏بند بتها و به تعبير بهتر خدايان خود بودند. با اين كه مى‏دانستند بت‏ها تاثيرى در سرنوشت ايشان ندارد، معهذا چون نگهدارى و احترام به آنها موجب تقويت و تحكيم اتحاد و همبستگى آنان بود، لذا تا پاى جان در حفظ و حراست آنها اصرار داشتند.

هنگامى كه كار پيغمبر در ريشخند خدايان قريش علنى شد، نخستين عكس العمل آنها نيز آشكار گشت.سران قريش كهسخت به خشم آمده بودند، براى مبارزه با پيغمبر هم‏داستان شدند.

روزى پيغمبر در«ابطح‏» كنار خانه خدا ايستاد و قريش را مخاطب ساخت و فرمود: اى مردم! من پيغمبر خدا هستم، شما را به پرستش خداى يگانه و ترك پرستش بتهائى كه نه سودى دارند و نه زيانى، نه مى‏آفرينند و نه روزى مى‏دهند، و نه زنده مى‏كنند و نه مى‏ميرانند، فراخوانم.

در اين هنگام گروهى از مردم قريش گرد آمدند و زبان به انتقاد از پيامبر گشودند و به آزارش پرداختند.(تاريخ يعقوبى - جلد 1 ص 14)با اين وصف پيغمبر كاردشوار خود را آغاز كرده بود. كارى كه بازگشت نداشت. به همان نسبت كه پيغمبر هدف مقدس خود را دنبال مى‏كرد و به ريشخند خدايان قوم مى‏پرداخت، واكنش نامطلوب قريش هم شدت مى‏يافت و كار خشنونت آنها بالا مى‏گرفت.

قريش كه ديدند رفته رفته دامنه فعاليت پيغمبر توسعه مى‏يابد،صلاح در اين ديدند كه ابوطالب مرد خردمند شهر و چهره درخشان مكه را ملاقات كنند و پيش از اينكه كار به جاى باريكى بكشد، او را ميانجى قرار دهند، و از راى و تدبير وى بهره گيرند.

بدين منطورسران قريش و اشراف مكه يعنى عتبة بن ربيعه و برادرش شيبه، ابوسفيان، ابوالبخترى بن هشام، اسود بن مطلب، وليد بن مغيره، ابوجهل بن هشام عاص بن وائل، نبيه و منبه فرزندان حجاج، ابوطالب را ملاقات كردند و گفتند: برادرزاده‏ات خدايان ما را مورد نكوهش قرار مى‏دهد، و به زشتى ياد مى‏كند، جوانان ما را منحرف ساخته، و به دين ما بد مى‏گويد، و گذشتگانمان را گمراه مى‏داند.

از وى بخواه تا دست از اين كار بردارد، و در عوض هرچه مال و ثروت بخواهد به او خواهيم داد.در غير اين صورت يا او را به ما تحويل ده، و يا بگذار با خود وى طرف شويم.

ابوطالب پيغمبر را ملاقات كرد و خواسته‏هاى سران قريش را به اطلاع او رسانيد. پيغمبر در پاسخ فرمود: خداوند مرا براى اندوختن مال دنيا و دل‏بستگى به دنيا مبعوث نكرده است. بلكه مرا برانگيخته است تا از جانب او تبليغ كنم و مردم را به سوى او فراخوانم. (ماخذ سابق - و كامل ابن اثير - جلد 2 ص 42)ابوطالب بازگشت و قريش را با سخنى نرم و پاسخى دوستانه قانع ساخت و آنها نيز پراكنده شدند.

ابن هشام مى‏نويسد: محمد بن اسحاق گفته است:

پيغمبر همچنان به كار خود ادامه مى‏داد، و از هيچ مانعى روگردان نبود. پشت كار پيغمبر درراه تامين منظور و ابلاغ رسالت‏خويش، دشمنى و عداوت روزافزون قريش را به دنبال داشت. آنها چون ديدند نمى‏توانند پيغمبر را با مال و ثروت از كارى كه پيش گرفته بود بازدارند، و ابوطالب را از حمايت وى منصرف سازند، بارديگر به ملاقات ابوطالب رفتند وگفتند: ايابوطالب! اين «عمارة بن وليد» جوان نمونه قريش را كه از همه داناتر و زيباتر است به تو مى‏دهيم تا او را فرزند خود گرفته و از عقل و يارى و ارث او بهره گيرى، و به جاى محمد كه ما را ديوانه مى‏خواند و با دين و آئين ما به مخالفت برخاسته و باعث تفرقه مشهريانت‏شده است. به ما بسپار تا او را به قتل رسانيم!در اين جا «مطعم بن عدى بن نوفل بن عبدمناف (عموزاده پيغمبر و ابوطالب) گفت اى ابوطالب! به خدا قسم خويشان تو از روى انصاف سخن گفتند ولى نمى‏بينم كه تو آن را از آنها بپذيرى!

ابوطالب گفت: به خدا سخن شما منصفانه نيست، و درخواستى ستكارانه است. شما مى‏خواهيد فرزند خود را به من بسپاريد تا او را براى شما پرورش دهم و در مقابل فرزند مرا بگيريد و بكشيد؟ اين انصاف نيست، ظلم است. اى «مطعم‏»! اينان گرد آمده‏اند تا مرا خوار كنند، و قريش را بر من بشورانند. برويد و هر كارى مى‏خواهيد بكنيد، كه هرگز سخن شما پذيرفته نيست.(سيره ابن هشام - جلد 1 ص 172)

پس از چندى بارديگر سران قريش ابوطالب را ديدند و گفتند: اى ابوطالب! تو در سنيهستيو شرافتى داريكه ما را برآن داشته تا از تو بخواهيم برادرزاده‏ات رااز راهى كه پيش گرفته است بازدارى، اما او به هيچ يك از خواسته‏هاى ما اعتنا نكرد.

ولى ما هم به خدا قسم دست روى دست نمى‏گذاريم تا به خدايان ما ناسزا بگويد و جوانان ما را گمراه كند. مگر اينكه تو دست از حمايت او بردارى يا با او هم‏داستان شوى و كار ما شما به نزاع بكشد، و يكى از دو طرف نابود گردد.

ابوطالب سخن بزرگان قريش و تهديد آنها را به آگاهى پيغمبر رسانيد و افزود كه بايد در كار خود مراقبت بيشتر داشته باشد و طريق احتياط را رها نسازد.

پيغمبر گفت: عمو! اين را بدان كه اگر آنها خورشيد را در آستين راستم كنند و ماه را به آستين چپم در آورند تا دست از دعوت خود بردارم، دست بر نخواهم داشت.

چون ابوطالب پيغمبر را تا اين حد مصمم ديد گفت: برادر زاده! برو هر كارى خواستى انجام ده كه به خدا من در پشت‏سرت ايستاده‏ام و هرگز تو را رها نخواهم ساخت. (كامل ابن اثير - جلد 2 ص 43)

ابوطالب در اين جا قطعه شعرى گفت كه مطلع آن چنين است: «به خدا تا من زنده‏ام دست هيچ كدام از آنها به تو نخواهد رسيد» (و الله لن يصلوا اليك بجمعهم حتى اوسد فى التراب دفينا)

http://imamalinet.net