خشونت بالا گرفت
خشونت بالا گرفت
پس از اين مذاكرات كه همگى بىنتيجه ماند كار به سختى بالا گرفت و قريش همه تعهدات خود را به منظور آزار رساندن به پيغمبر و مبارزه با آن حضرت ناديده گرفتند. از جمله سران قريش افرادى را كه مسلمان مىشدند چنان تحت فشار مىگذاشتند كه هر قبيلهاينفرات مسلمان شده خود را شكنجه مىدادند و سعى داشتند آنها را از اسلام برگردانند. چون كار به اين جا رسيد ابوطالب آمد و بنى هاشم را براى دفاع از پيغمبر فراخواند.
آنها نيز دعغوت او را اجابت كردند و همگى جز ابولهب آمادگى خود را براى حمايت از پيغمبر اعلام داشتند.
وقتى ابوطالب ديد بنى هاشم به دعوت او برخاستهاند تا از پيغمبر در مقابل سران قريش حمايت كنند، سخت مسرور شد و قصائدى چند در مدح و ستايش بنى هاشم سرود و فضيلت و جايگاهى كه پيغمبر در ميان آنها داشتيادآور شد.( كامل بن اثير جلد 2 ص 43)
با اين وصف قريش از سرزنش و آزار و تهديد و تحقير پيغمبر خوددارى نداشتند، و اين را آخرين كارى مىدانستندكه از آن راه كينه و رشك خود را نسبت به آن حضرت فررو نشانند، بدين گونه از وى در دشنام به خدا يا نشان انتقام بگيرند. گاهى او را ديوانه مىخواندند، و زمانى خاك و خاشاك به سر و رويش مىريختند. يك روز ساحر و جادوگرش مىدانستند و روز ديگر دروغگو و شاعر و داستانسرا مىپنداشتند.
ابولهب عمويش خاك و شن به سر و رويش مىپاشيد و زنش «ام جميل» او را دشنام مىداد و شب هنگام هيزم و تراشهاى چوب در سر و راه وى مىريخت تا به وى صدمه رساند. گاهيدرنكوهش وى شعر مىسرودند و در نشستن مردانه و زنانه خود مىخواندند و مىرقصيدند. گاهى نامش را به بدى ياد مىكردند، و مىگفتند او «محمد»و ستوده خصال نيست، بلكه «مذمم» است، و زمانى كودكان و بردگان خود را وامىداشتند تا حضرتش را با سخنان زشت و ناپسند ياد كنند.
روزى پيغمبر در مسجد الحرام به نمازايستاده بود، گروهى از مشركان شكمبه شترى پر از سرگين را به يكى از غلامان خود دادند تا چون آن حضرت به سجده مىرود، آن را بر پشت او بگذارد.
غلام نيز شكمبه را آورد و بر پشت پيغمبر نهاد و رفت. پيغمبر شكايت به ابوطالب عمويش برد و گفت: آيا من در ميان شما احترامى ندارم؟ ابوطالب گفت: برادر زاده عزيز مگر چه شده است؟پيغمبر آنچه را اتفاق افتاده بود شرح داد. ابوطالب دست به شمشير برد و در حالى كه غلامش دنبال وى بود به راه افتاد. همين كه به نزديك آن افراد خيره سر و نادان رسيد گفت: به خدا هر كس لب به سخن بگشايد گردنش را مىزنم. آنگاه به غلام خود دستور داد تا سرگينها را به روى يك يك آنها بمالد! آن بىخردان كه خود را پاك باخته بودند چون چنين ديدند گفتند: اى ابوطالب ديگر بس است.( تاريخ يعقوبى - جلد 2 ص 14)