بهانه جوئى‏هاى قريش و پاسخ قرآن مجيد

قريش كه خود را در مبارزه با آيات قرآنى آن هم بابيانات نافذ و دلنشين پيغمبر درمانده مى‏ديدند، از در بهانه‏جوئى نظير بهانه‏جوئى‏هاى بنى اسرائيل با حضرت موسى به منظور عاجز كردن پيغمبر برآمدند. قسمتى ازآنها را قرآن بازگو مى‏كند.

از جمله گفتند: اين چه پيغمبرى است كه مانند ديگران مردمان غذا مى‏خورد و در بازارها راه مى‏رود؟ چرا فرشته‏اى به سوى او نازل نمى‏شود تا به كمك وى مردم را از كيفر اهلى بيم دهد؟ چرا گنجى به او داده نمى‏شود، و چرا باغى پر از ميوه ندارد تا هرچه ميوه خواست از آن بخورد؟ سپس آن ستمكاران گفتند: اى مردم! شما از شخصى ساحر پيروى مى‏كنيد.

اى پيغمبر ! ببين چگونه بهانه‏جويى مى‏كنند و گمراه مى‏شوند و نمى‏خواهند راه راست را پيدا كنند اگر خدا بخواهد بهتر از اينها را براى تو فراهم مى‏كند.

ما پيش از تو هر پيغمبرى فرستاديم غذا مى‏خوردند و در بازارها راه مى‏رفتند( سوره فرقان آيات 7 تا 10 و آيه 20) و گفتند: ما هرگز به تو ايمان نمى‏آوريم مگر اينكه چشمه پرآبى از زمين براى ما بيرون آورى. يا باغى ازنخل و انگور داشته باشى و نهرهاى پرآب از ميان درختان پديد آيد. يا چنان كه مى‏پندارى عذابى از آسمان بر سر ما فرود آورى. يا خدا و فرشتگان را آورده و به ما نشان دهى!

يا اينكه خانه‏اى از طلا داشته باشى، يا به آسمان پرواز كنى. تازه بالا رفتنت را باور نمى‏كنيم مگر اينكه كتابى از آسمان بياورى تا آن را بخوانيم. اى پيغمبر! بگو خداى من از اين نسبتها و خواسته‏هاى نابجا بركنار است، و آيا من جز بشرى كهخدا به سوى شما فرستاده است، هستم؟ چيزى كه باعث‏شده است كه مردم پس از ديدن حقيقت ايمان نياورند اين است كه مى‏گويند: آيا خداوند بشرى را پيغمبر خود كرده است؟( سوره اسراء آيات 90 تا 93)

در واقع مشركين تصور مى‏كردند يا بهانه مى‏آوردند كه بايد پيغمبر و فرستاده خدا فرشته باشد. چطور ممكن است‏يك فرد بشر پيغمبر خدا شود كه مانند ديگران غذا بخورد و راه برود؟ !

خدا درآخر سوره كهف مى‏فرمايد: «پيغمبر بگو! من بشرى مثل شما هستم با اين فرق كه به من وحى مى‏شود».

دراعتقاد ما مسلمين پيغمبران قبل از آن كه به آنها وحى شود، و پيك وحى بر آنها نازل گردد از لحاظ عدم آگاهى از غيب و انجام دادن كارهاى خارق العاده مانند افراد بشر هستند، با اين فرق كه خداوند در مواقع ضرورى و موارد لازم وحى مى‏فرستد، و با نزول وحى و راهنمايى جبرئيل امين، از غيب خبر مى‏دهد، و كارى مى‏كند كه ساير افرادربشر از انجام آن عاجز هستند و همين نيز معناى «معجزه‏» است.( در اعتقاد ما شيعيان ائمه معصومين عليهم السلام هم در مواقع عادى از اين جهات مانند ساير افراد بشر هستند، ولى هرگاه مورد سؤال واقع شوند، يا ضرورت ايجاب كند، خداوند پرده طبيعت را از جلو چشم آنها به يك سو زده و همين كه اراده كنند، فهم اشيا و علم لدند را به آنها عطا نموده و قادر بر انجام كار خارق العاده خواهند بود.)

بارى قريش هر بهانه‏اى مى‏آوردند خداوند با نزول آيات قرآنى آن را بازگو مى‏كرد و به پيغمبر مى‏فرمود به آنها چنين بگو: بگو من هم بشرى مانند شما هستم، طلا و باغ پرميوه با بايد با كار و كوشش به چنگ آورد. پرواز به آسمان و ساير كارهاى مشابه هم لغو و عملى غير معقول است و دردى را دوا نمى‏كند.

به من وحى مى‏شود، و اين آيات قرآنى كه مشتمل بر حكمتهاى الهى و فرمان‏هاى خداوند است، بهترين گواه من است. به خصوص كه قرآن با اين كه عربى است ولى در سطحى است كه هيچ شباهت به سخنان شما و دانايانتان ندارد...

قريش كه از مبارزه با قرآن طرفى نبستند درآخر صلاح را در اين ديدند كه مردم را از شنيدن آيات قرآنى منع كنند، و به عبارت ديگر استماع قرآن را تحريم نمايند، تا از اين راه جلو پيشرفت اسلام و نفوذ قرآن و مسلمانان شدن افراد خود را بگيرند.

به همين جهت به مردم مكه و كسانى كه به مكه مى‏آمدند وانمود مى كردند كه گفتار پيغمبر وحى آسمانى نيست. مبادا به آن گوش فرا دهيد كه باعث گمراهى‏تان مى‏شود، و هرگاه آن را شنيديد سر و صدا به راه اندازيد تا آن را از اثر بيندازيد.( و قال الذين كفروا لا تسمعوا لهذا القرآن و الغوا فيه لعلكم تغلبون. سوره فصلت آيه 26)

جاذبه قرآن مجيد

با اين وصف قرآن كه وحى الهى و گفتار خداوند حكيم بود، و از فراز و زمان و مكان آمده بود و در فصاحت و بلاغت و حلاوت و ملاحت و رسائى و شيوائى داراى جاذبه خاصى بود، بخصوص كه پيغمبر خاتم (صلى الله عليه و آله) آن را با سخن دلنشين هم قرائت مى‏كرد، اثر خود را بخشيد، و هر روز افراد جديدى را به راه مى‏آورد. حتى خود سران مشركين و بزرگان قريش هم نمى‏توانستند از شنيدن آن خودداى كنند.

ابن هشام مورخ مشهور روايت مى‏كند كه: يك شب ابوسفيان و ابوجهل و اخنس بن شريق ثقفى هر يك به تنهائى و بدون اطلاع ديگرى آمدند تا از پشت ديوار خانه پيغمبر، صداى تلاوت قرآن او را بشنوند - هر كدام جائى را انتخاب كردند و تا هنگام طلوع فجر نشستند - و گوش به تلاوت قرآن پيغمبر دادند، و همين كه هوا روشن شد برخاستند كه به دنبال كار خويش بروند،ولى در ميان راه هر سه با هم برخورد نمودند، و از راز يكديگر آگاه شدند، و به سرزنش هم پرداختند.

پس از آن كه يكديگر را به خاطر آن كار ملامت كردند يكى به ديگران گفت: ديگر از اين كارها نكنيد كه اگر ساده لوحان، شما را در آن حال ببينند خود باعث‏شده‏ايد كه آنها را به قرآن متمايل سازيد. سپس متفرق شدند.

با اين وصف، شب دوم نيز هر سه نفر برخلاف تعهدى كه نموده بودند آمدند و هركدام درجائى نشسته و از پشت ديوار خانه پيغمبر گوش به آهنگ دلنشين قرائت قرآن او دادند، و سپيده دم برخاستند و متفرق شدند، ولى باز درميان راه به هم رسيدند، و هر كدام فهميدند كه كجا بوده‏اند و چه مى‏كردند! و همان سخنان شب قبل ميان آنها در گرفت، و به دنبال آن از هم جدا شدند، به اين شرط كه ديگر از اين كارها نكنند، مبادا باعث گرماهى افراد ساده لوح شوند.

سومين شب هم اين صحنه تكرار شد، و چون صبح هنگام باز يكديگر را ديدند يكى از آنها گفت: نبايد از هم جدا شويم مگر اين كه قول شرف بدهيم كه ديگر اقدام به اين كار نكنيم. اين تعهد را سپردند و از جدا شدند.

صبح آن روز اخنس بن شريق در حالى كه عصا به دست داشت وارد خانه ابوسفيان شد و گفت: اى ابوحنظله!( حنظله نام پسر بزرگ ابوسفيان بود.) درباره آنچه از محمد شنيدى چه نظر دارى ابوسفيان گفت: به خدا چيزهائى شنيدم كه مى‏دانستم، و چيزهائى هم شنيدم كه نمى‏دانستم مقصود چيست. اخنس گفت: من نيز همين نظر را دارم!

اخنس ازخانه ابوسفيان خارج شد، و به خانه ابوجهل آمد، و به وى گفت: اى ابوالحكم! راجع به آنچه از محمد شنيدى نظرت چيست؟ ابوجهل گفت:هيچ، چه شنيدم! ما با اولاد عبدمناف بر سرمقام و شرافت مسابقه داديم تا كار به آنجا رسيد كه آنها گفتند: ما پيغمبرى داريم كه وحى آسمانى بر او نازل مى‏گردد، به خدا هرگز نه به او ايمان مى‏آوريم، و نه او را تصديق خواهيم كرد. اخنس كه اين را شنيد برخاست و از خانه ابوجهل بيرون آمد.( سيره ابن هشام - جلد 2 ص 207)

http://imamalinet.ne