آخرین روزهای زندگی سرداربابک خرمدین
همه بزرگان در امارت جمع شده بودند.همهمه ای بین حاضرین راه افتاده
بود.ناگاه در باز شد و معتصم؛ خلیفه ی آن زمان وارد شد.همگان کرنش را آغاز
کردند و خم شدند.جز کوهی استوار که نامش پاپک بود.تازیان او را بابک
میخواندند و از او هراس داشتند.اما این بار این شیر غران در بند بود.آری،
او را به بند کشیده بودند اما همچنان استوار بود.
خلیفه که به جای خود بنشست؛همه به حال پیشین خود برگشتند.
خلیفه دستی به ریش خود کشید و با دقت بابک را برانداز کرد.در بند شده ی بابک هم خطرناک بود.او میخواست از محکمی زنجیر ها اطمینان حاصل کند.با پرخاش گفت:ای سگ کثیف،به چه حقی آشوب به پا کردی؟هان؟.
هیچ حالت خاصی در چهره ی بابک دیده نمیشد.باز خلیفه فریاد کرد:ای سگ کثیف چرا پاسخ مرا نمیدهی؟.فردی سر خود را به نزدیکی گوش بابک برد و گفت:خلیفه مسلمین از تو میپرسد چرا پاسخش را نمیدهی؟.او افشین بود یار بابک که به او خیانت کرده بود.
بابک نفس در سینه حبس شده ی خود را به فریادی تبدیل کرد و گفت:منم بابک.همان که از ترس او شب نمیتوانستید بخوابید.
خلیفه گفت:توبه کن تا جانت را به تو ببخشم.
پاسخ داد:توبه را گنهکاران میکنند.
خلیفه با نیش خندی گفت:پس از جانت سیر شده ای ؟
بابک پاسخ داد:سال ها پیش از جان خود گذشتم تا بتوانم جانم را در راه این میهن فدا کنم.اکنون که من در پیش روی توام،تنها جسمم اینجاست و نه روحم.روح من دور از دست توست.روح من در تمام ایران جریان دارد و تو هرگز به آن دست نخواهی یافت.
خلیفه فریاد زد:ای گستاخ چگونه جرئت میکنی اینگونه با من صحبت کنی؟جلاد کجای؟بیا و سر از تن این ملعون جدا کن.
جلاد سفره را بر روی زمین پهن کرد و پس از آماده ساختن شمشیر خود،پیش آمد تا چشمان بابک را ببندد.
بابک گفت نیازی به بستن چشم من نیست.میخواهم با چشمان باز بمیرم.
معتصم رو به جلاد گفت:سرش را به یک باره از تنش جدا نکن.بگذار طعم مرگ را بهتر بچشد تا ببینیم این سگ کثیف با چه حد دوام می آورد.
بابک گفت:توان مرا خواهی دید.
شمشیر جلاد بالا رفت و فرود آمد و دست بابک را قطع کرد.
بابک کاری کرد که همگان در کمال شگفتی به او خیره شدند.او دست بریده ی خود را به سوی صورتش گرفت و با خون خود چهره اش را گلگون ساخت.
خلیفه با خنده به بابک گفت چرا این چنین میکنی؟
بابک استوار پاسخ داد:چون خون از بدنم برود رنگ صورتم زرد میشود.این کار را کردم تا مبادا دشمن پندارد که از ترس مرگ رنگ و رویم زرد شده است.
خلیفه با خشم نعره زد:جلاد کارت را ادامه بده
و جلاد دست دیگر بابک را نیز قطع کرد و به پاهای بابک رسید.زمانی که بابک یکی از پاهایش قطع شد،خود را از پشت به زمین انداخت تا دیگران این فکر را به ذهم خود راه ندهند که بابک در برابر این تازیان سر فرود آورده و به پای خلیفه افتاده است
پاها و دستان بابک قطع شده بود ولی هیچ آثاری از ترس یا ضعف در چهره اش دیده نمیشد.
در حالی بابک به پشت به روی زمین افتاده بود،جلاد دو خنجر را به میان دنده های او فرود آورد تا کار خود را به حد اعلا برساند
معتصم که از ناتوانی بابک اطمینان پیدا کرده بود،دور بابک شروع به چرخیدن کرد.تیرهای خنده ی او به جای جای امارت فرستاده میشد. بابک فریاد زد و برای آخرین بار فریاد زد:پایــــنده ایــــران.
خلیفه که از تلاش او ترسیده بود به سربازان خود دستور داد بدن پاره پاره شده ی بابک به میدان شهر ببرند.سربازان بابک را حلق آویز کردند و این گونه فریاد بابک خاموش شد.
خلیفه که به جای خود بنشست؛همه به حال پیشین خود برگشتند.
خلیفه دستی به ریش خود کشید و با دقت بابک را برانداز کرد.در بند شده ی بابک هم خطرناک بود.او میخواست از محکمی زنجیر ها اطمینان حاصل کند.با پرخاش گفت:ای سگ کثیف،به چه حقی آشوب به پا کردی؟هان؟.
هیچ حالت خاصی در چهره ی بابک دیده نمیشد.باز خلیفه فریاد کرد:ای سگ کثیف چرا پاسخ مرا نمیدهی؟.فردی سر خود را به نزدیکی گوش بابک برد و گفت:خلیفه مسلمین از تو میپرسد چرا پاسخش را نمیدهی؟.او افشین بود یار بابک که به او خیانت کرده بود.
بابک نفس در سینه حبس شده ی خود را به فریادی تبدیل کرد و گفت:منم بابک.همان که از ترس او شب نمیتوانستید بخوابید.
خلیفه گفت:توبه کن تا جانت را به تو ببخشم.
پاسخ داد:توبه را گنهکاران میکنند.
خلیفه با نیش خندی گفت:پس از جانت سیر شده ای ؟
بابک پاسخ داد:سال ها پیش از جان خود گذشتم تا بتوانم جانم را در راه این میهن فدا کنم.اکنون که من در پیش روی توام،تنها جسمم اینجاست و نه روحم.روح من دور از دست توست.روح من در تمام ایران جریان دارد و تو هرگز به آن دست نخواهی یافت.
خلیفه فریاد زد:ای گستاخ چگونه جرئت میکنی اینگونه با من صحبت کنی؟جلاد کجای؟بیا و سر از تن این ملعون جدا کن.
جلاد سفره را بر روی زمین پهن کرد و پس از آماده ساختن شمشیر خود،پیش آمد تا چشمان بابک را ببندد.
بابک گفت نیازی به بستن چشم من نیست.میخواهم با چشمان باز بمیرم.
معتصم رو به جلاد گفت:سرش را به یک باره از تنش جدا نکن.بگذار طعم مرگ را بهتر بچشد تا ببینیم این سگ کثیف با چه حد دوام می آورد.
بابک گفت:توان مرا خواهی دید.
شمشیر جلاد بالا رفت و فرود آمد و دست بابک را قطع کرد.
بابک کاری کرد که همگان در کمال شگفتی به او خیره شدند.او دست بریده ی خود را به سوی صورتش گرفت و با خون خود چهره اش را گلگون ساخت.
خلیفه با خنده به بابک گفت چرا این چنین میکنی؟
بابک استوار پاسخ داد:چون خون از بدنم برود رنگ صورتم زرد میشود.این کار را کردم تا مبادا دشمن پندارد که از ترس مرگ رنگ و رویم زرد شده است.
خلیفه با خشم نعره زد:جلاد کارت را ادامه بده
و جلاد دست دیگر بابک را نیز قطع کرد و به پاهای بابک رسید.زمانی که بابک یکی از پاهایش قطع شد،خود را از پشت به زمین انداخت تا دیگران این فکر را به ذهم خود راه ندهند که بابک در برابر این تازیان سر فرود آورده و به پای خلیفه افتاده است
پاها و دستان بابک قطع شده بود ولی هیچ آثاری از ترس یا ضعف در چهره اش دیده نمیشد.
در حالی بابک به پشت به روی زمین افتاده بود،جلاد دو خنجر را به میان دنده های او فرود آورد تا کار خود را به حد اعلا برساند
معتصم که از ناتوانی بابک اطمینان پیدا کرده بود،دور بابک شروع به چرخیدن کرد.تیرهای خنده ی او به جای جای امارت فرستاده میشد. بابک فریاد زد و برای آخرین بار فریاد زد:پایــــنده ایــــران.
خلیفه که از تلاش او ترسیده بود به سربازان خود دستور داد بدن پاره پاره شده ی بابک به میدان شهر ببرند.سربازان بابک را حلق آویز کردند و این گونه فریاد بابک خاموش شد.
هر چند فریاد بابک خاموش شده بود اما هزارها فریاد از شمال تا جنوب برخواهد خاست.او درسی به جوانان ایران داد که فراموش ناشدنی بود.او فهماند که ایرانیان ملتی آزاد هستند
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم خرداد ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۴۱ ب.ظ توسط فروشنده عقرب
|