ققنوس يک اسطوره ايراني نيست (قابل توجه آنهايي که ققنوس را با سيمرغ يکي ميدانند). افسانه اين پرنده که نماد عمر دگربار و حيات جاودان است از مصر باستان برخاسته، به يونان و روم رفته، و هم سو با باورهاي مسيحيت شاخ و برگ بيشتر يافته است.

در فرهنگ زبان انگليسي، ققنوس Phoenix پرنده اي است افسانه اي و بسيار زيبا و منحصر به فرد در نوع خود که بنا بر افسانه ها 500 يا 600 سال در صحاري عرب عمر مي کند، خود را بر تلي از خاشاک مي سوزاند، از خاکسترش دگر بار با طراوت جواني سر بر مي آورد و دور ديگري از زندگي را مي گذراند و غالبا تمثيلي است از فنا ناپذيري و حيات جاودان. طي هشت قرن قبل از ميلاد مسيح، روي هم در نه مرجع از پرنده ققنوس نام برده شده که هشت مورد آن از طريق نقل قول مولفان بعدي به ما رسيده و فقط يک مورد اثر هردوت مورخ يوناني 484 تا 424 قبل از ميلاد با شرح کامل محفوظ مانده که برگردان آن از متن انگليسي به فارسي در اين جا آورده مي شود:

"مصريان پرنده مقدس ديگري دارند به نام ققنوس که من آن را جز در تصاوير نديده ام. اين پرنده به راستي نادر است و به روايت مردم شهر Heliopolis ، هر 500 سال يک بار آن هم پس از مرگ ققنوس قبلي در مصر مي آيد. آن طور که از شکل واندازه اش در تصاوير بر مي آيد، بال و پرش بخشي قرمز و بخشي زرد طلايي است و اندازه و شکل عمومي آن مانند عقاب است. داستاني هم از کار اين پرنده مي گويند که به نظر من باور کردني نيست و آن اين که اين پرنده جسد والد خود را، که با نوعي صمغ گياهي خوشبو اندود شده، همه ي راه از سرزمين عرب تا معبد آفتاب با خود مي آورد و آن را در آن جا دفن مي نمايد. مي گويند براي آوردن جسد ابتدا گلوله اي آن قدر بزرگ که بتواند آن را حمل نمايد از آن صمغ گياهي مي سازد، بعد توي آن را خالي مي کند و جسد را در آن مي گذارد و دهانه آن را با صمغ تازه مي گيرد و گلوله را که درست همان وزن اوليه خود را پيدا کرده به مصر مي آورد و در حالي که تمامي رويه گلوله از صمغ پوشانده شده آن را همان طور که گفتم درون معبد آفتاب مي گذارد، و اين داستاني است که درباره اين مرغ و کارهايش مي گويند."

طي نخستين قرن ميلادي، روي هم 21 بار توسط ده مولف از ققنوس ياد شده است. از مجموع اين منابع چنين بر مي آيد که خاستگاه اسطوره ققنوس تمدن قديم مصر بوده و بعدها به ترتيب در تمدن هاي يوناني، رومي و مسيحي درباره آن سخن گفته اند. در ميان مصريان، اسطوره ققنوس در اصل اسطوره خورشيد بوده که بعد از هر شب دگر بار در سحرگاه طلوع مي کند و نام شهر هليوپوليس در نوشته هردوت نيز بايد در همين ارتباط باشد. واژه فنيکس در زبان عبري شامل سه بخش fo-en-ix به معني يک آتش بزرگ است.

يوناني ديگري به نام Claudius Aelianus مشهور به Aelian 200 سال بعد از ميلاد مسيح نوشت:

"ققنوس بدون کمک از علم حساب يا شمردن با انگشت، حساب 500 سال را درست نگه مي دارد زيرا او از طبيعتي که عقل کل است همه چيز را مي آموزد. با آن که اطلاع در مورد ققنوس لازم به نظر مي رسد معهذا گمان نمي رود در ميان مصريان - شايد جز انگشت شماري از کشيشان - کسي بداند که 500 سال چه وقت به سر مي رسد، ولي دست کم ما بايد بدانيم که مصر کجاست و هليوپوليس مقصد ققنوس در کجا قرار دارد و اين پرنده پدرش را درون چه نوع تابوت مي گذارد و در کجا دفن مي کند."

اين مورخ، بر اساس متن انگليسي، والد ققنوس را پدر مي خواند ولي از ققنوس به صيغه خنثي ( it ) نام مي برد. مولفان بعدي براي ققنوس غالبا از صيغه تأنيث استفاده کرده اند، اما از آن جا که اين پرنده افسانه اي تک و منحصر به فرد بوده و زاد و ولد آن از جفتگيري ناشي نمي شده، لذا بحث در مورد جنسيت آن چندان مهم به نظر نمي رسد.

 

از ميان روميان، Publius Ovidius Naso مشهور به Ovid 43 قبل از ميلاد تا 18 بعد از ميلاد :نخستين کسي بود که به زبان لاتيني درباره ققنوس نوشت:

"چه بسيار مخلوقاتي که امروزه بر روي زمين راه مي روند ولي در ابتدا به شکل ديگري بوده اند. فقط يک موجود هست که تا ابد همان طور باقي مي ماند يعني طي سال ها بي آن که عمري بر او بگذرد به همان شکل اوليه دگر بار متولد مي شود و آن پرنده اي است که آشوري ها يا به تعبير برخي منابع احتمالا سوري ها يا فنيقي ها آن را ققنوس مي نامند. دانه و علف معمولي نمي خورد، ولي از عصاره ميوه ها و از ادويه خوشبوي کمياب مي خورد. وقتي 500 ساله شد بر بالاي نخل بلندي آشيان مي سازد و با چنگالش از مرغوب ترين مواد، از پوست درخت گرفته تا دارچين و ديگر ادويه و صمغ براي خود بستر مي سازد و بعد مي ميرد و روحش با دود و بخار معطر به دوردست مي رود، و داستان چنين ادامه مي يابد که سپس از سينه بدن بي جان او ققنوس کوچکي سر بر مي کشد تا آن طور که مي گويند 500 سال ديگر زندگي کند و در آن زمان که پس از سن و سالي شهامت لازم را پيدا کرد تخت و آشيانش را که مدفن پدرش هست بر فراز نخلي رفيع به حرکت در مي آورد و سفر به شهر آفتاب را شروع مي کند، همان جايي که در معبد آفتاب آشيان ققنوس خوش مي درخشد."

روميان ديگر از جمله Pliny تا 79 ميلادي، Tactius تا 117 ميلادي، Solinus قرن سوم ميلادي، و Claudiun اواخر قرن چهارم تا اوايل قرن پنجم ميلادي هر يک شرح مفصلي در مورد ققنوس نوشته اند. روحانيون مسيحي نيز افسانه ققنوس را به اشکال مختلف و با تعابيري در جهت باورهايشان نوشته اند و به آن شاخ و برگ داده اند.

روحاني ديگر Tertullian متولد 150 تا 160 ميلادي با تاکيد بر اين که در هر زمان فقط يک ققنوس وجود دارد و هم اوست که مي رود و باز مي گردد، اين پرنده را شاهد زنده براي رستاخيز جسماني نوع بشر مي دانست. بعدا Lactantius متولد 250 و متوفي بعد از 317 ميلادي، که معلم Cripsus پسر کنستانتين بود، ققنوس را اثباتي براي زندگي پس از مرگ تلقي مي کرد. لاکتانتيوس مطالب بسيار به افسانه ققنوس افزود که در واقع پايه بسياري از داستان هاي بعدي در مورد ققنوس گرديد. وي در پايان مقاله خود مينويسد:

"تنها دلخوشي ققنوس مرگ است، براي آن که بتواند زاده شود ابتدا مي خواهد که بميرد. او فرزند خويشتن است. هم والد خويش است و هم وارث خود، هم دايه است و هم طفل. در واقع او خودش است ولي نه همان خود، زيرا او ابديت حيات را از برکت مرگ به دست آورده است"

در زمان لاکتانتيوس، بر روي سکه هاي کنستانتين و پسران او ققنوس نقش گرديد. Rufinus متولد 344 :ميلادي که يک روحاني مسيحي بود در سال 408 ميلادي نوشت:

"در حالي که ققنوس بدون جفت گيري مي زايد و زاده مي شود، چرا بايد آبستني مريم باکره و بکرزايي او براي ما شگفت انگيز باشد؟"

و بالاخره روحاني ديگري به نام سن گريگوري 538 تا 593 ميلادي در کتابي تحت عنوان "عجايب :هفتگانه" که در آن ققنوس در مرتبه سوم قرار داشت نوشت:

"معجزه ققنوس را بايد برهان روشني بر معاد جسماني انسان دانست، انساني که از خاک به وجود آمده و به ذرات خاک تبديل مي شود و با صور اسرافيل دوباره از همين ذرات بر خواهد خاست"

طول عمر ققنوس را در نخستين منابع 500 سال گفته بودند در حالي که لاکتانتيوس و کلادين آن را هزار سال، سولينوس حداکثر 12954 سال، پليني 540 سال و تاکيتوس 1461 سال دانسته اند. ادبيات قرون وسطي، به ويژه متون کليسا، نيز سرشار از اشارات و مضامين مربوط به ققنوس است و طول وتفصيلي که طي قرون به آن داده اند اصل اسطوره را دو چندان شگفت آور جلوه مي دهد. آثار نويسندگان و شاعران قرون جديد و معاصر در مغرب زمين که در آن ها به ققنوس اشاره رفته نيز بسيار زياد است. از مجموع اين مطالب مي توان دو روايت کلي براي ققنوس ارائه داد:

الف - يکي آن که از بدن بي جان والدش به وجود مي آيد و جسد والدش را به شهر هليوپوليس مي برد و در قربانگاه معبد آفتاب مي سوزاند،

ب - ديگر آن که ققنوس در تلي از چوب و خاشاک خوشبو آتش مي افکند، بال مي زند و شعله مي افروزد، خود در آتش مي سوزد و از خاکسترش ققنوسي ديگر زاده مي شود. بطور خلاصه، "ققنوس در آتش مي سوزد و ديگر بار از خاکستر خود زاده مي شود."

در تاريخ اساطير و ادبيات باستان، اين پرنده افسانه اي با قو مشابهات و مشترکات بسيار دارد. برخي معتقدند که اسطوره ققنوس از قو پديد آمده و نواي ققنوس را در زمان مرگ همانند سرودي مي دانند که بنا بر اساطير يوناني قو براي آپولون خوانده بود. از سقراط نقل است که "من از قو کمتر نيستم که چون از مرگش آگاه شود، آوازهاي نشاط انگيز مي خواند و با شادي و طرب مي ميرد." در زبان فرانسه، آخرين تاليف زيباي يک نويسنده را "آواز قو" مي نامند. شايد از همه چشمگيرتر تشابه لفظ ققنوس با نام علمي جنس قو در پرنده شناسي Cygnus ، با نام قو در زبان يوناني koknus و با نام قو در فارسي باشد.